تابستان دیگری از راه رسید و حالا صد سال و سه فصل است که میخواهم بیقراری چشمهایت را قلم بزنم.
رنگهای ناشناخته صورتت را.
خواستم زمستان را با چهره پر رنگ تو گرم کنم، انگشتانمماسید.
خواستم بهار را با نقشی از تو به اتاق خوابم بیاورم، باران امانم نداد.
حالا که آمده ام مادرانگی تابستانی ات را شادباش بگویم، بعد از اینهمه فصل های رفته و تقلای خیره شدن به چشمهایت، تازه میفهمم که من از چهار رنگ اصلی فقط سه رنگ را داشتم. صورتی گونه ها و گوشه چشمهای تو، کمبود همیشگی همه نقاشی های من است...
تابستان ۹۹
برچسب : نویسنده : avarang بازدید : 87